نامه پان ایرانیسم
شماره ١ – آدینه, ۲۷ امرداد ماه ۱۳۹۶ – ۱۸ اوت ۲۰۱۷
درود بر هم میهنان گرامی
مطالب زیر تقدیم میشود
سالروز آزادی ایرانبانان اسیر خجسته باد !
آشنایی با « خانواده ی زبان های ایرانی », نوشته ی عقاب علی احمدی
نبرد آریوبرزن, سرودهای از بانو هما ارژنگی
سخنان اورهان پاموک نویسنده ترکیهای برنده جایزه نوبل ادبی درباره فرهنگ و تمدن ایرانی
سرور سامان آریامن پس از ۶ماه از زندان کارون اهواز آزاد شد
خاطرات دکتر سیروس آموزگار در مورد زنده یاد دکتر محمد رضا عاملی تهرانی
پاینده ایران
نامه پان ایرانیسم
آشنایی با « خانواده ی زبان های ایرانی »
نوشته ی عقاب علی احمدی
« خانواده ی زبان های ایرانی » یکی از مهمترین خانواده ی زبانی جهان است که در گستره ای از کوهپایه های هندوکش در افغانستان تا دشت های سوریه گویشورانی دارد که در درازای چندهزار سال ، زبان و گویش خود را نگاهبانی کرده اند . مهمترین زبان در این خانواده ، « زبان فارسی » است که تیره های گوناگون مردمان دارنده ی فرهنگ ایرانی و ایرانی نژاد ، آن را برای ارتباط فرهنگی و مادری خود با دیگر « تیره » های ایرانی برگزیده اند و آن را برای « نوشتن » و « تولید دانش » به کار گرفته اند و در راه هرچه نیرومندترشدن آن کوشیده اند . ایرانی نژادان در درازای چندهزار سال گذشته با اینکه بارها یورش وحشیان به سرزمین خود را تجربه کرده اند ، گویش خود را در کنار زبان فارسی نگاهبانی کرده و با سرودن لالایی و شعر و ترانه ، و ساختن افسانه و داستان و متل و چیستان ، همچون چشمه ای جوشان ، در راه بالندگی فرهنگ ایرانی و زبان فارسی نهاده اند .
نموداری که در زیر می بینید ، بر اساس آگاهی هایی که در دو کتاب « تاریخ زبان فارسی » ( نشر قطره ، ۱۳۸۶ ) ، نوشته ی دکتر مهری باقری و « زبان های ایرانی » ( ترجمه ی دکتر علی اشرف صادقی ، انتشارات سخن ، ۱۳۸۷ ) ، نوشته ی م. ارانسکی گرد آمده ، تدوین شده است . در این درخت ، سه دسته ی مهم « زبان های هند و ایرانی» ، «زبان های ایرانی میانه » و « زبان های ایرانی نو » شناسانده شده اند و پیوندهای آنها با یکدیگر نشان داده شده است . با دقت در این نمودار ، پیوندهای میان زبان های ایرانی و تاثیر آنها بر یکدیگر ، خواننده را با پیچیدگی روند دگرگونی های فرهنگی در منطقه ی ایران آشنا می کند و دریافت و درک بهتر و بیشتری از هم فرهنگی و یکسانی فرهنگی در ایران و منطقه ی ایران به دست می دهد .
بر گرفته از ایرانچهر
***
نبرد آریوبرزن – سرودهای از بانو هما ارژنگی
آریوبرزن، بزرگ سردار داریوش سوم هخامنشی است که در جنگ با اسکندر گجستک در مکانی به نام «دربند پارس» یا «تنگه تکاب» سپاهیان او را به سختی شکست داد. سپاهیان اسکندر به یاری چوپانی لیکیانی از راهی کوهستانی به قله رسیده و از پشت به ایرانیان حمله بردند. در این نبرد آریو برزن و خواهرش یوتاب با چهل سوار و پانسد سپاهی پیاده بیپروا به دشمن حمله بردند و در راه رسیدن به تخت جمشید در جلگه با گروه دیگری از دشمنان رویاروی به نبرد پرداختند. آریو برزن، یوتاب و یاران دلاورشان در راه آزادی و سربلندی ایرانزمین مرگی افتخار آفرین را برگزیدند و نام پاکشان بر سینه سرخ تاریخ این مرز و بوم جای گرفت.
تو اى ایران!
بهشتِ راستینِ من،
پناهِ آخِرینِ من،
سراى واپسینِ من،
اَلا اى مهربان مادر،
دلیرىها ترا زیبد
تو اى گنجینه گوهر …
کنون من با دلى جوشان،
از آن دریاى بىپایان،
برآرم گوهرى تابان
دِلیرى را برافروزم
از آن گنجینه روشن
به نورِ آریو برزن …
چو اسکندر به دُژ خویى
سوى ایران زمین آمد،
چو روباهِ کژاندیشى،
پىِ بیداد و کین آمد،
کُنامِ شیرمردان را،
ندانستى که جان باید
ندانستى نبردِ این دلیران را
توان باید …
از آن سو – آریو برزن،
همان سردارِ خصم افکن
سپاهى انجمن آورد
از مردانِ رزمآور
همه گُرد و همه چابک
بهین اندیشه و نیکو
همه چالاک و تیرانداز
سنگین سینه و بازو …
پس آنگه گفت با یاران:
«کنون کاین اهرمن خو را
«به سر اندیشه جنگ آمد،
«کنون کز فتنه دشمن،
«وطن را عرصه تنگ آمد،
«بپا خیزید اى یاران!
«که این هنگامه خون را
«نه هنگامِ درنگ آمد.
«سزاى دشمنِ بدخو
«همى بارانِ سنگ آمد …
«هر آنکو دشمنِ ایران
«نگون باید.
«کژاندیشِ دَنى را
«روزِ روشن قیرگون باید.
«به ایرانشهر،
«آیینِ پلیدى
«واژگون باید …»
«تُک آب» – آن پایگاهِ فرّ و پیروزى،
که بعدِ سالهاى دور،
پژواکِ غریوِ آریو برزن،
هنوزش در درونِ رخنه هر سنگ مىغرّد،
«تُک آب» آن تنگه امیّدِ ایرانى،
همان دروازه سنگین،
که اینسان در گذارِ روزگاران دیر پاییده
و چون بندى توانا،
آستانِ پارس را بر شوش مىبندد،
نبردِ پهلوانان را پذیرا شد…
سپاهِ دشمنان از بعدِ روزى چند،
چون رودى خروشان،
سخت مىغرّید و هر جا
مىگذشت آنجا
سراى مرگ و آتش بود …
زمین بر خویش مىلرزید و
چشمِ آسمان گریان
نه زنهار و امانى، بر سرا و خان و مانى بود …
سپاهِ آریو برزن،
نشسته در کمینگاهى،
به بالاى بلندِ کوه، سَرِ دربندِ شهر پارس
شکیبش بس توان فرسا
به سر اندیشه فردا
به دنبالِ شبى پایا،
فَلَق پشتِ افق سر زد.
گلِ خورشید، بر بامِ بلندِ آسمان رویید.
غریوِ وحشىِ دشمن
به دشتِ بیکران پیچید.
سپاهِ دیو و دَدْ نزدیکتر آمد
به هر گامى ولى راه گریزش تنگتر مىشد.
زِهر سو، کوهها بر آسمان سوده،
به پیشِ رو، یکى دیوارِ سنگین
سخت و پابرجا
تلاشِ خصم بیهوده…!
پس آنگه، با غریوِ رعدگونِ
آریو برزن،
هزاران مردِ شیر اوژن،
هزاران سنگِ سنگین را
سرِ دشمن فرو بارید…
سپاهِ خصم، چون کوهى گران
بر خاک و خون غلتید…
بسى سرها به روى سینهها پیچید …
زِپشتِ صخره امّا همچنان
باران سنگ و تیرِ پرّان از فلاخن بود…
جهان در چشمِ دشمن همچو شب تاریک،
زمان تنگ و زمین باریک،
زِکُشته، پُشتهها انبوه …
در این هنگامه جمعى از پى
راهِ گریزِ خویشتن حیران،
سوارانى، لگدکوبِ سُمِ اسبان
و گَر کس چنگِ خونین در
شکافِ صخره مىافکند
سنگِ کوهسارش مىشدى آوار …
سکندر، اندرین ماتم،
نه راهِ پیش و پس بودش،
نه یاراى سلحشورى
نگاهش مات و بىمعنا،
به چهرِ زرد او پیدا،
همه رنج و پریشانى
نشانِ بهت و حیرانى …
زمان چون توسنى هموار مىپویید
چو تشتِ سرخفامى موکب خورشید مىگردید
و گردِ زعفران را بر ستیغِ کوه مىپاشید.
غروب از راه مىآمد
فرازِ لشکرِ دشمن
هنوز آوار مىغرّید…
ملول و خسته و سرگشته،
سیلِ لشکرِ آشفته،
چون دریاى توفانزا، به گِرد خویش مىپیچید…
شبانگاهان، به فرمانِ سکندر
خصم را راىِ گریز آمد.
همه تن خسته و خونین،
سپرها تنگِ یکدیگر،
چو باران تیرشان بر سر
گریزِ ناگزیرى بود…
به بالاىِ بلندِ تنگه تنگِ تُک آب امّا،
هُژبرانِ پلنگآسا،
به گردِ آتشِ رخشان،
همه آماده فرمان …
سکندر، آن پَلَشت اختر
اجاقِ کینهاش روشن،
هواى فتنهاش در سر،
نبود او را دگر راهى
مگر با حیلت آمیزد،
فسونى تازه انگیزد
به اهریمن در آویزد …
پس آنگه، رایزنها گرد هم آورد
به تدبیرى پلید، اندیشه بیدادِ دیگر کرد
به دُژخیمان بد پندارِ خود اینسان نهیب آورد:
«شما اى نازک اندیشان!
« زاخترها نشان جویید و
« از فرجامِ این کارِ پریشان آگهى آرید.
« خبر باز آورید ایا به جز این
تنگه سنگین،
به کاخ خسروانى راه دیگر
نیست؟»
خبرچینان، زِهَر سویى فرا رفتند
از هر جا نشان جُستند …
سرانجام این چنینشان آگهى آمد:
« زخاک ماد، تا مرزِ سراى پارس،
«یکى راه است، بس دُشخوار، ناهموار،
«که کس را زَهره نَبوَد تا در آن پوید»
زدیگر سو، برایشان مرد چوپانى فراز آمد
یکى چوپانِ جان ناپاکِ نابخرد
دلش آلوده با نیرنگ
نه او را بیمِ نام و ننگ…
فریب و وعدههاى ناکسان
چون کارگر آمد،
خبرشان داد از راهى
پُرآسیب و هراس آور
به قلبِ جنگلى تاریک و وهمانگیز،
گُدارى تنگ، توفان خیز…
بدین سان آن پلیدِ بدگُهر
نااهل مردِ لیکیانى،
دشمنان را راهبر آمد…
شبى سرد و هراس افکن،
صفیرِ بادِ وحشى بود و خوفِ مرگ و
سوزِ برفِ سنگینِ زمستانى …
و در خاموشىِ جنگل،
هزاران چشم رخشان
در میانِ شاخهها، چون اخگرِ سوزان
و از هر گوشه،
چنگالِ درختى نیشتر میزد.
و خصمِ کینهجو، در برف هردم
سرنگون مىشد.
به دیگر شب،
نشیبى بود ناهموار و
سیلابى هراسآور
و توفانى که مىگردید
خشمآگین و خصمافکن
و غوغاى جنونِ شب،
درونِ سینه دشمن …
سرانجام آسمان،
بر چادرِ تاریکِ شب رنگِ کبودى زد.
فروغ تازهاى بر چهره گیتى هویدا شد.
سحرگاهى دگر آمد …
بداندیشانِ دشمنخو،
گُدارِ درّه را گشتند و
سوى قلّه آغازِ سفر کردند…
فرازِ قلّه، چابک زبدگانِ پارسى
چالاک و شیراوژن،
قراولهاى تیرافکن،
سپاهِ دشمنان انبوه
شمارِ پارسان اندک…
دلیرى پارسى گفتا:
«یکى آتش برافروزیم تا مردم بدانندى
که خصمِ دیو خو،
راى ستم دارد.»
چو رقصان شعله آتش به سوى آسمان بر شد،
زِهر سو جنگلِ انسان به جوش آمد
زمین و رزمگاه و آسمان لرزان،
صدا، کوبنده چونان غرشِ توفان …
«کنون مردانگى را آزمون باید.
«تو اى خصمِ پلید آیین
«تبرزینات نگون باید.»
ولى آوخ …
تبرهاشان به خون آغشته،
از هر سو سپاهِ خصم مىجوشید
گلوى تشنه دشمن،
ز خونِ مردمِ آزاده مىنوشید
جدالى نابرابر بود و پیکارى هراسآور.
از آن سوى افق، آن دَم
چهل گُردِ سوار از راه مىآمد
به روزِ نام و ننگ و گاهِ جانبازى،
سپهدار آریو برزن
به همراهِ سوارانِ دلیرِ خود
به سوى نابکاران اسب مىتازید…
خروشِ مردِ شیر اوژن
به بالِ آتشینِ باد مىپیچید …
«جهاندارا !
«به مهر و راستى سوگند،
«گر مرگم به پیش آید،
«من و آیین جانبازى
«به راهِ شوکتِ ایران،
«خوشا مرگ و سرافرازى
«جهاندارا !
«کنون هنگامِ رزم و گاهِ جنگ آمد
«نبردِ واپسینم
«آزمونِ نام و ننگ آمد،
«بزرگا !
«اندرین توفان پناهم ده
«به تدبیرِ ستمکاران،
«کنون فانوسِ راهم ده
«یکى بازوى پولادین و جانِ دادخواهم ده
«سرى شوریده دارم
«بهرِ سربازى کلاهم ده.
«مرا با خویش وامگذار
«نیرو و سپاهم ده
«کنون باید سراپا شعله گردم
«جان برافروزم.
«زِهَر مو، ناوکى سازم
«که بر قلبِ ستم تازم.»
نبردِ آریو برزن،
نبردِ نور و تاریکى،
نبردِ حور و اهریمن …
چسان گویم حدیثِ آن جوانمردان،
مرا کى باشد این امکان،
که تا بایسته برگویم
از آن شایسته جانبازان؟!
همین گویم:
هزاران بار، چرخِ آسمان،
در گردشِ پرگار چرخیده
هزاران سال، خورشیدِ جهان افروز
بر خاکِ دلیران نور پاشیده
هزاران فتنه بر قلبِ وطن مِسمار کوبیده
ولى،
آیینِ جانبازى، در این سامان نمىمیرد
سر و جان مىرود از کف
ولى ایمان نمىمیرد.
کلامِ آخِرین بشنو:
گُهر پرور سراى من،
کهن گهواره پاکان،
بهشتِ روشنِ ایران،
نمىمیرد،
نمىمیرد،
نمىمیرد.
***
سخنان اورهان پاموک نویسنده ترکیهای برنده جایزه نوبل ادبی درباره فرهنگ و تمدن ایرانی
***
سرور سامان آریامن پس از ۶ماه از زندان کارون اهواز آزاد شد.
کانال سازمان برونمرزی حزب پان ایرانیست
https://telegram.me/hezbepaniranist
شنبه ۲۱ امرداد ۱۳۹۶ − ۱۲ آکوست ۲۰۱۷
سرور سامان آریامن پس از ۶ماه از زندان کارون اهواز آزاد شد.
وی به اتهام عضویت در حزب پانایرانیست و توهین به بنیانگذار انقلاب به یکسال و نیم زندان محکوم شده بود.
***
کانال سازمان برونمرزی حزب پان ایرانیست
https://telegram.me/hezbepaniranist
جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶ − ۱۱ آکوست ۲۰۱۷
حسین شهریاری
جمهورى اسلامى از بدو تاسيس به دنبال برنامه اى جامع بود تا روح وطن پرستى ايرانيان را كمرنگ كند و يا حتى بكشد . اين پروژه ى كثيف و پيچيده را باكمك ته مانده هاى جريان چپ به اجرا گذاشت . در اولين گام نمادهاى ملى را نابود كرد يا به زنجير استبداد كشيد . در همان ابتدا درفش سه رنگ شير خورشيد نشان را كه قرنها نماد همبستگى ملى همه ى اقوام ايرانى بود را برچيد و به جايش پرچمى بيگانه با فرهنگ ايران زمين علم كرد . پرچمى كه به راستى هيچ سنخيتى با فرهنگ و تمدن اين سرزمين نداشته و ندارد . به طور مثال در كشور همسايه ( تركيه ) هر خانه يك پرچم تركيه دارد . ولى در ايران ما اينچنين نيست چرا كه ايرانيها به اين پرچم مجعول دلبستگى ندارند . كه اين موضوع باعث ايجاد انشقاق بين افراد جامعه مى شود كه خب چه بهتر از اين براى يك حكومت ديكتاتورى .
حاكميت پس از اينكه خيالش از پرچم آسوده شد به سمت مبانى فرهنگى جامعه هجوم برد . ابتدا مقبره ى رضا شاه كبير را كه نماد ايران رو به پيشرفت بود به فرمان خلخالى و الله و اكبر گويان نابود كرد و از آن جز تلى خاك به جاى نگذاشت . در ادامه مبارزه بافرهنگ اين سرزمين باز كوشيد تا نمادهاى ملى را از ببين ببرد . شاهنامه ى فرودسى را تا مدتها ممنوع اعلام كرد و حتى برايش جرايم سنگيني گذاشت . كه اگر اساتيد بزرگ و از جان گذشته اى در درون ايران نبودند كه مراسم شاهنامه خوانى پنهانى برگزار كنند افرادى چون پدرم استاد حسين شهريارى ، دكتر هوشنگ طالع ، روانشاد محسن پزشكپور ، روانشاد رشيد كيخسروى، روانشاد استاد مهدى صفارپور روانشاد جلال پسيان و روانشاد مهندس كرمانى فقيد استاد جعفرى ، و من كمترين كاوه شهريارى و آرش كيخسروى . چه بسا شاهنامه در ايران به بوته ى فراموشى سپرده ميشد . از همان زمان هم تصميم بر اين شد تا در جهت حفظ درفش شير خورشيد نشان ، اين درفش را همواره در كنار درفش حزب پان ايرانيست قرار دهيم كه تا امروز هم چنين است . بارى حاكميت دست از فشار برنداشت . تهديد و زندان ( در دوره هاشمى وخاتمى و احمدى نژاد ) از اين هم بگذريم . اتاق فكر دستگاه اطلاعات امنيت حاكميت وارد فاز جديدى شد و آن اينكه “بى غيرتى ملى ” را در جامعه تزريق كند كه الحق و الانصاف پيروز شد . نسل جوان را چنان بنجل و سخيف تربيت كرد كه كوچكترين عرقى به سرزمين و خاكشان ندارد . اين نسل به دنبال منافع خويش است والاغير .در دانشگاه براى ٣ نمره مى رود راى مى دهد در گذشته آدمها خود را گرانتر مى فروختند اما حالا در نبود “عرق ملى ” و با آمدن جانشينش “بى غيرتى ملى” آدمها فقط به فكر خويشند و گربه به فكر ريش !
در چنين اوضاع نا به سامانى ايران بيش از هر زمان ديگرى در طول تاريخ در خطر قرار داد ولى نگارنده بر اين باور است كه ايران هرگز نخواهد مرد چرا كه اين سرزمين اهورايى در طول هزاره ها فراز و نشيب هاى بسيارى داشته است و هر بار چون ققنوس بارديگر از خاكستر خويش قد برافراشته و باز به اوج رسيده است .
ايران هرگز نخواهد مرد .
پاينده ايران
كاوه شهريارى بامداد ١٩ امرداد 1396
@hezbepaniranis
***
خاطرات دکتر سیروس آموزگار در مورد زنده یاد دکتر محمد رضا عاملی تهرانی
***