هم میهن گرامی, مهر نموده و ما را در پخش نامه پان ایرانیسم یاری نمایید. سپاس!
نامه پان ایرانیسم
شماره 59 -چهار شنبه 12 دی ماه 1397, 2 ژانویه 2019
www.paniranism.info . iran@paniranism.info
درود بر هم میهنان گرامی
نوشته های زیر تقدیم می شوند
نگاهی به خیزش یعقوب لیث صفاری – اسطورهی رویگرزادهی سیستانی
یعقوب پسر شمشیر – سرودۀ بانو هما ارژنگی
مسئله قومی ایران؛ دو روشنگری و دو هشدار / داریوش همایون
عشق به زبان فارسی در عشق آباد
شفیعی کدکنی را به دلیل نداشتن کارت به دانشگاه راه ندادند
یادی از سیاوش
نگاره ای از استاد عباسعلی شهبازی که با الهام از پوشش سنتی خراسان و سیستان و آخرین روزهای زندگی یعقوب لیث صفاری پدید آورده اند
تارنمای حمیدرضا خزاعی
نگاهی به خیزش یعقوب لیث صفاری – اسطورهی رویگرزادهی سیستانی
«ما به اعتقاد نیکو برخاستیم که سیستان را فراکس ندهیم، اگر خدای تعالی نصرت کند به ولایت سیستان اندر فزاییم آنچه توانیم». یعقوب لیث – برگرفته از تاریخ سیستان
سرزمین باشکوه و شگفتانگیز سیستان که در جنوب خاوری ایران واقع شده، با وجود رود بزرگ هیرمند و دریاچهی زیبای هامون به عنوان بزرگترین دریاچهی آب شیرین فلات ایران، جلگهی حاصلخیز و بزرگی را تشکیل داده که میشود سالانه از آن سه نوع محصول برداشت نمود، بهگونهای که این سرزمین را انبار غلهی آسیا لقب دادهاند.
بسیاری از پژوهشگران و تاریخنویسان، تأثیر تمدن کهن سیستان و حوزهی هیرمند را بر ایران، جهان اسلام و حتا تمدن بشری ژرف دانستهاند. وجود آثار مکتوب به جا مانده از دانشمندان، فیلسوفان، متکلمان و شاعران شهیر بهویژه پس از اسلام در این سامان، گواهی روشن بر این مدعاست. این سرزمین زادگاه بزرگانی چون رستم، بزرگپهلوان ایران باستان، یعقوب لیث، فرخی سیستانی، ابوسعید سجزی، ابوسلیمان سجستانی، ابوداوود سجستانی و هزاران پاسدار کیان و معمار ارزندهی کاخ ادب و فرهنگ ایران است. حریر بن عبدالله سجزی، اولین فقیه شیعی پس از اسلام اهل سیستان بوده و نخستین شعر به زبان فارسی پس از اسلام در اینجا سروده شده است. محمد بن وصیف سجستانی را به عنوان اولین شاعر پارسیگوی و سدشکن فرهنگ تاریخ این آب و خاک معرفی کردهاند.
نوآوری نخستین آسیابهای بادی در جهان، از سیستان گزارش شده است. بر پایهی برخی آثار مکشوفهی باستانی، این سرزمین از گذشتههای دور دارای تمدن و فرهنگی بسیار شکوفا بوده و بر اثر موقعیت خاص اقلیمی، سیاسی و فرهنگی منطقه، پیوندگاه تمدنهای بزرگ فرارود، میانرودان و هند و چین بهشمار میرفته است. شهر سوخته و تمدن هوشمند آن با پنجهزار سال دیرینگی به عنوان بزرگترین استقرار شهرنشینی در نیمهی شرقی فلات ایران، نمونهای منحصر به فرد و نمودار واقعی دانش، صنعت و فرهنگ گذشتههای دور سیستان است. همچنین کوه خواجه که بازمانده از دوران اشکانی و ساسانی است در بردارندهی عناصر مهمی از تاریخ معماری، هنر و باورهای مذهبی این سامان است. شهر دهانهی غلامان، یادمان دوران هخامنشی، تنها شهر شناختهشده به معنی متعارف امروزی است که الگوهای معماری – مذهبی آن بیانگر رشد و شکوفایی نخستین اندیشههای منظم و تدوینیافتهی مذهبی است. با این سرافرازیها و صدها مورد دیگر از جاذبههای گردشگری، طبیعی، فرهنگی و… در سیستان، این سرزمین به نمایشگاهی منحصر به فرد و کمنظیر تبدیل شده است.
2
«دولت عباسیان بر غدر و مکر بنا کردهاند، بنگرید که با بوسلمه، ابومسلم، برامکه و فضل سهل با آن همه خدمت که به ایشان کرده بودند چه کردند؟ و کسی مباد که بر ایشان اعتماد کند». یعقوب لیث – برگرفته از تاریخ سیستان
دولت بنیعباس از میانهی سده سوم هجری رو به انحطاط و زوال گذاشت و خلیفگان عباسی بر اثر طغیان و شورش در اطراف و جوانب متصرفات خویش، پیوسته با دردسرهای فراوان روبهرو بودند. جای هیچگونه تردیدی نیست که هارون از بزرگترین خلیفگان عباسی بود، با این حال ضعف عباسیان از زمان همین خلیفه آغاز شد. ضدیت و دشمنی خاندان عباسی با خاندان علی (ع) به خصوص دشمنی فوقالعادهی هارونالرشید نسبت به آنان و نیز برانداختن برمکیان، که خاندان ایرانی علمدوست و ادبپرور بودند، در بیشتر نقاط متصرفات اسلامی اغتشاشاتی را بهبار آورد و موجب استقلال غالب متصرفات عباسیان گردید.
وجود عواملی چون، انتساب بخش عمدهی قهرمانان ملی شاهنامه به سیستان، مردم این سرزمین را آزاده، میهنپرست، متوجه به ملیت و متعهد به عادات و رسوم ملی و بیاعتقاد نسبت به دستگاه خلافت عباسی بهبار آورده و باعث ظهور گروههای مختلف سیاسی و اجتماعی همانند عیاران در این منطقه شده بود که این گروهها نیز بنیادگذار قیامهای پرتوانی بر ضد عربها شدند. یعقوب سرآمد آنان بود.
طاهر ذوالیمینین که یک دستش در پیمان خلیفه مأمون بود و دست دیگرش در پیمان امام رضا، گرچه با پاسداری از میراث نیاکان در هنگامهی خاموشی، پرچم ایرانیگری خفته را دوباره برافراشت اما جانشینان او بیشتر گماشتگان نهاد خلافت بودند تا چون آن سردار بزرگ، دارای استقلال. اینک پس از دو سده سکوت، سرزمین از هم پاشیدهی ایران، مردهریگ پادشاهیهای باستان، میرود تا لرزهای بر انداموارهی خود افکند.
3
«من مردی عیارپیشهام، اگر نانی یابم بخورم و اگر نه، خدمت عیاران و جوانمردان میکنم و کاری اگر میکنم از برای نام میکنم نه از برای نان». یعقوب لیث – برگرفته از سمک عیار
دربارهی اصل و نسب یعقوب لیث در کتابهای تاریخی، روایاتهای متفاوتی است. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده، دربارهی لیث، پدر یعقوب چنین مینویسد: «لیث رویگر بچه سیستانی بود چون در خود نخوتی میدید به رویگری ملتفت نشد و به سلاحورزی و عیاری افتاد».(1)
با وجود اینکه بعضی از تاریخنویسان یعقوب لیث را رویگرزادهای بیش ندانستهاند اما نویسندهی ناشناختهی تاریخ سیستان او را از پشت ساسانیان میداند و نسب وی را پس از ده میانجی به انوشیروان و پس از پنجاه و پنج میانجی به کیومرث میرساند.(2)
یعقوب لیث به سال 206 یا 207 هجری قمری در خانوادهی رویگری بهنام لیث در روستای قرنین، نزدیک شهر زرنگ(زرنج) زاده شد.(3) پسران لیث نیز چون خود او شغل رویگری داشتند اما چون روستایی کوچک به چند نفر رویگر در یک زمان احتیاج نداشت بخشی از اوقات یعقوب و برادرانش به سرگرمیهای دیگری مانند: کاردکشی، کمدافکنی، تیراندازی، نیزهاندازی، سوارکاری و عیاری سپری میشد. یعقوب و برادرانش در عیاری به کمال رسیدند و چون پدرشان درگذشت، یعقوب ناگزیر کارهای وی را ادامه داد تا خانوادهاش را تأمین کند اما در عین عیاری، همت بالایی نیز داشت. از اینرو فرمانده و سردستهی گروهی عیارپیشه شد که در فرصتهای مناسب به قافلهها و کاروانها میتاختند و کالاهای نفیس را که برای خلیفگان فرستاده میشد، به غنیمت میبردند تا میان نیازمندان تقسیم کنند.
از اواخر خلافت مأمون، حکومت خراسان و سیستان در دست خاندان طاهری بود و آنها کسانی را به حکومت سیستان فرستاده و بیشتر نمایندگان آنان با سرکشان محلی به زد و خورد میپرداختند. از کسانی که در سیستان علیه طاهریان و خلیفه «المتوکل علیالله» قیام نمود صالح بن نصر بود. در اوایل سال 232 یعقوب به همراه جمعی از یاران خود به صالح پیوست. وی در پنجم محرم 237 شهر تاریخی بُست را از چنگ نمایندهی خلیفه درآورد و به صالح داد و به پاس این خدمت، مقام سرهنگی بُست را بهدست آورد. یعقوب در نتیجهی همکاری با صالح، کارش بالا گرفت و یاران و فداییان بسیاری پیدا کرد. صالح که به کمک یعقوب بر دشمنانش پیروز شده بود پس از مدتی، به مردم ستم نمود و شهرها را غارت کرد. از اینرو یعقوب با او مخالفت کرد و در 244 به جنگ با وی پرداخت و او را شکست داد. از آن پس لشگریان سیستان با درهم بن نصر برادر صالح بیعت کردند و یعقوب یکی از کسانی بود که به سپهسالاری آن نیروها برگزیده شد.
درهم که از شجاعت و قدرت روزافزون یعقوب و محبوبیت وی در میان عیاران سیستان ترسیده بود به نزدیکان خود دستور قتل یعقوب را داد ولی یعقوب که آگاه شده بود با پیشدستی، او را دستگیر و روانهی زندان کرد و شماری از یاران وی را بکشت.
مردم سیستان در روز 25 محرم 247 هجری قمری برابر با فروردینماه 240 هجری خورشیدی (12 آوریل 861 میلادی) با یعقوب فرزند لیث پیمان بستند (بیعت کردند).(4)
4
«من داد را برخاستهام بر خلق خدای تبارک وتعالی… سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود». یعقوب لیث – برگرفته از تاریخ سیستان
یعقوب لیث در 247 هجری قمری به یاری مردم آزادهی سیستان، نخستین دولت مستقل ملی را در ایران تشکیل داد و شهر زرنگ را به پایتختی برگزید و پیش از پرداختن به نواحی غربی و شمال غربی (کرمان و خراسان) به ترتیب به امور اجتماعی شهر پرداخت. شهر زرنگ، بزرگترین شهر سیستان در سدهی چهارم بود که در آن دوران دارالامارههایی در آن برپا کرده بودند. از جمله بناهای مهم زرنگ باید از مسجد جامع، دارالاماره و کاخ یعقوب نام برد. کاخ یعقوب لیث که ویژهی امیر سیستان بود سبزهمیدانی از خود داشت که یعقوب در آنجا مینشست تا مردم شرح حال خود را به وی تقدیم کنند و او به داد دادخواهان میپرداخت.
شهر زرنگ دارای پنج دروازهی آهنین درونی و سیزده دروازهی بیرونی بود و تسخیر آن بر هیچکس میسر نبوده، به همین دلیل عنصری بلخی در شعر خود آنرا «مدینهالعذراء» خوانده است.(5)
مدتی از امارت یعقوب بر سیستان نگذشته بود، که درهم از زندان فرار کرد و با حامد سرناوک متحد گشته، با سپاهی عظیم عازم زرنج پایتخت یعقوب شدند. یعقوب تا آگاه شد از شهر خارج گشته و در برابر دشمنان صفآرایی کرد. در جنگی که روی داد، سرناوک کشته شد و شماری از سربازان آن دو به اسارت درآمدند.
همزمان با این اوضاع، صالح در بُست قوایی عظیم تهیه دیده بود و قصد جنگ با امیر صفاری را داشت. یعقوب در صدد دفع او برآمد و عمرو لیث برادرش را در زرنگ به نیابت گذاشت و عازم بُست شد. در خارج از شهر با صالح جنگید و او را وادار به فرار کرد و بر بُست چیره گردید. صالح که از چنگ یعقوب گریخته بود، شبانگاه بهسوی زرنگ رفت و خانهی عمرو لیث را محاصره و او را از آنجا بیرون کشید و زندانی کرد. یعقوب از جریان آگاه شد، به سیستان بازگشت، با صالح روبهرو شد و او را شکست داده و عمرو و یارانش را نجات داد.
5
«از حرفهی رویگری قصد جای بزرگان عجم کردم و بدین مرتبه رسیدم». یعقوب لیث – برگرفته از نامهی او به خلیفه
مهمترین جنگها و لشگرکشیهای یعقوب به قرار زیر است:
جنگ با رتبیل: صالح پس از فرار از چنگ یعقوب عازم بُست شد و از رتبیل پادشاه کابل، کمک خواست. یعقوب متوجه بُست گردید و در نزدیکی رخد با صالح جنگ کرد. در این نبرد، رتبیل به کمک صالح آمد و به علت افزونی سپاهیان دشمن کار بر یعقوب سخت شد. پس پنجاه سوار دلیر برگزید و به قلب سپاه رتبیل زد و او را کشت و صالح را نیز پیش از فرار، دستگیر و تا پایان عمر در سیستان زندانی کرد.
جنگ با عمار (251 هجری قمری): گروه خوارج مهاجر به سیستان به سرکردگی عمار از برجستهترین دشمنان یعقوب بودند که به مرور زمان از دشمنی با خلیفه به آزار مردم سیستان روی آورده بودند. عمار سپاه خویش را برای یورش به یعقوب آماده میکرد که مورد حملهی لشگریان وی قرار گرفت، خود و جمعی از سپاهیانش به هلاکت رسیدند و به این ترتیب تومار خوارج در سیستان که در گذر سالها به کابوس خلیفه تبدیل شده بودند در هم پیچیده شد.
لشگرکشی به هرات (253): یعقوب پس از رسیدگی به وضع سیستان عازم هرات شد و والی آنجا، حسین بن عبدالله بن طاهر را اسیر ساخت و دژ هرات را تصرف نمود. چون خبر فتح هرات به محمد بن طاهر، از امیران خاندان طاهری در نیشابور رسید. وی سپهسالار خویش ابراهیم بن الیاس بن اسد را مأمور نبرد با یعقوب کرد. یعقوب حکومت هرات را به علی بن لیث برادرش سپرد و سپهسالار طاهریان را در پوشنگ شکست داد. ابراهیم فرار کرد و اوضاع را در نیشابور به محمد بن طاهر گزارش داد. محمد به ناچار فرمان حکومت فارس، سیستان، کابل و کرمان را به نام یعقوب نوشت و با خلعتی جهت او فرستاد. یعقوب با دریافت فرمان، نامهای به عثمان بن عفان، قاضی زرنگ نوشت و دستور داد، خطبه به نام او بخوانند.
لشگرکشی به کرمان (254): یعقوب پس از سامان دادن وضع پایتخت، لشگریان را به سوی کرمان به حرکت درآورد. عبور یعقوب از بیابان سیستان و بم با سختی و مشقت زیاد پایان یافت و چون به حوالی بم رسید شنید که اسماعیل بن موسی، حاکم بم آمادهی ایستادگی در برابر اوست. جنگ شدیدی میان یعقوب و اسماعیل درگرفت، سپاهیان یعقوب مردانه جنگیدند و اسماعیل بن موسی را اسیر کردند. یعقوب حاکمی را از جانب خود بر بم گماشت و رو به کرمان نهاد. علی بن حسین حاکم کرمان و فارس، برادر خود عباس بن حسین را به حکومت کرمان گمارده بود. علی بن حسین چون خبر پیروزی یعقوب را در بم شنید طوق بن مغلس را با سپاهی جهت رو در رویی با یعقوب فرستاد. یعقوب پس از تصرف رفسنجان، سیرجان و شکست طوق و فرونشاندن شورشهای جیرفت نامهای برای علی بن حسین فرستاد. حاکم فارس و کرمان در جواب نامه یعقوب نوشت: «اگر کرمان را میخواهی پشت سر توست و اگر فارس را میخواهی نامهای به خلیفه بنویس تا مرا بازخواند، من بازمیگردم».
لشگرکشی به بامیان و بلخ (256): یعقوب به بامیان و بلخ حرکت کرد و به آسانی بر بامیان دست یافت، زیرا داود بن عباس والی آنجا نتوانست در برابر یعقوب ایستادگی کند و فرار کرد، اما فتح بلخ چندی به طول انجامید چون مردم شهر در کهندژ بلخ بنای جنگ و ستیز را گذاشتند، ولی یعقوب بر قلعه نیز چیره شد و محمد بن بشیر را به امارت بلخ گماشت و عازم هرات شد تا عبدالله بن محمد بن صالح سگزی را که در آنجا طغیان کرده بود، تنبیه کند. عبدالله چون از حرکت یعقوب آگاه شد از هرات به نیشابور نزد محمد بن طاهر رفت.
لشگرکشی به نیشابور و انقراض سلسله طاهریان (259): چون یعقوب در تعقیب عبدالله بن محمد بن صالح سگزی، به سه منزلی نیشابور رسید، یکی از نزدیکان خود را نزد محمد بن طاهر فرستاد و پیغام داد که من برای اطاعت به خدمت آمدهام. عبدالله بن محمد بن طاهر گفت: «به آنچه یعقوب میگوید اعتماد مکن سپاه جمع کنم، تا با وی جنگ کنیم». محمد بن طاهر گفت: «ما حریف او نیستیم و چون جنگ کنیم او پیروز میشود»، از اینرو عبدالله از نیشابور خارج شد و به دامغان گریخت.
محمد بن طاهر عموها و بزرگان خاندان خویش را به پیشواز یعقوب فرستاد و او وارد نیشابور شد. محمد بن طاهر نزد وی رفت و یعقوب او را به سبب کوتاهی در کارش ملامت و توبیخ کرد، آنگاه عزیز بن سری را دستور داد تا آنان را مقید ساخته و سپس محمد بن طاهر را به سیستان فرستاد و تا زمان مرگ زندانی کرد و در همان زندان نیز او را به خاک سپردند.
لشگرکشی به گرگان (260): یعقوب چندی در نیشابور ماند و ضمن اقامت اطلاع یافت که عبدالله بن صالح سگزی از دامغان خارج و عازم گرگان شده است. یعقوب از طریق اسفراین به گرگان رفت و پیکی نزد حسن بن زید علوی فرستاد و از او خواست عبدالله را نزد وی فرستد، اما حسن از تسلیم عبدالله خودداری کرد و یعقوب از اینرو به حسن بن زید اعلان جنگ کرد. حسن و عبدالله به طبرستان فرار کردند، حسن به کوههای دیلم پناهنده شد و عبدالله به کوهستانهای طبرستان رفت ولی حاکم آن ناحیه او را دستگیر و تحویل عزیز بن عبدالله سردار یعقوب داد. عزیز، عبدالله را به دربار یعقوب فرستاد. یعقوب او را کشت و از آنجا به نیشابور بازگشت.
لشگرکشی به فارس (261): یعقوب، محمد بن زیدویه را که از سرداران سپاه او بود به حکومت قهستان گماشت، اما پس از چندی او را برکنار کرد. محمد بن زیدویه به جمع دشمنان یعقوب پیوست و به نزد محمد بن واصل حاکم فارس رفت و او را علیه یعقوب تحریک کرد. یعقوب حکومت سیستان را به ازهر بن یحیا سپرد و برای سرکوب آنان عازم فارس شد. محمد بن زیدویه از آمدن یعقوب به فارس ترسیده بود و به محمد بن واصل گفت: بهتر است با یعقوب مقابله نکنی، ولی محمد قبول نکرد. از اینرو محمد بن زیدویه از خدمت حاکم فارس بیرون آمد و در یک از قصبات آنجا مخفی شد. محمد بن واصل به جنگ یعقوب آمد. در این نبرد چندین هزار نفر لشگریان محمد کشته شدند و خودش نیز فرار کرد. یعقوب به دنبال محمد شتافت، اما محمد بن واصل در ارتفاعات مجاور رامهرمز مخفی شد.
در این هنگام محمد زیدویه از فارس به خراسان و از آنجا به قهستان رفت. محمد بن واصل نیز جمعی از نزدیکان خود را گردآوری و نخست به فسا و از آنجا به بندر سیراف رفت. به محض ورود محمد به سیراف، حاکم آنجا وی را دستگیر و به عزیز بن عبدالله که در تعقیبش رفته بود تحویل داد. عزیز محمد را به نزد یعقوب فرستاد و یعقوب نیز او را زندانی کرد.
جنگ با خلیفه (264): معتمد، خلیفهی عباسی که از شکست محمد بن واصل آگاه شد. اسماعیل اسحاق قاضی را با فرمان حکومت خراسان، طبرستان، گرگان، فارس، کرمان، سند و ریاست افتخاری شرطهی (شهربانی) بغداد نزد یعقوب فرستاد.(6) یعقوب با فرستادهی خلیفه به مهربانی رفتار کرد و پاسخ نامهی خلیفه را به او داد. اسماعیل نیز در بازگشت، نامهی یعقوب را به خلیفه تسلیم کرد. یعقوب پس از زندانی کردن محمد بن واصل، جمعی از لشگریان خود را به اهواز فرستاد و خود به دنبال آنان رفت، تا از آنجا به بغداد حرکت کند. چون خبر حرکت یعقوب به سمت بغداد به مردم آن شهر رسید، اهالی بغداد علیه خلیفه معتمد و برادرش الموفق قیام کردند و خلیفه هر چند با مشکلاتی روبهرو گردید، قصد جنگ با یعقوب کرد. چون یعقوب به دیرالعاقول (واقع در شمال شرق دجله میان واسط و بغداد) رسید، خلیفه نیز با لشگریان خود در مقابل وی صفآرایی نمود. در این محل نبرد سختی میان آنان درگرفت و یعقوب با حملات برقآسا، تعداد زیادی از سپاه بغداد را به قتل رساند.
معتمد و موفق که کار را چنین دیدند آب نهری را که از دجله جدا میشد، در میان سپاه یعقوب باز کردند تا هراس به سپاه یعقوب افتد و از سویی دیگر، باروبنه و چارپایان را آتش زدند. از اینرو سپاهیان یعقوب میان آب و آتش، راهی جز عقبنشینی ندیدند.(7)
در این پسنشینی گروهی از یاران یعقوب کشته شدند و خود او نیز از ناحیهی گلو و دست زخمی شد. با این وجود با جمعی از سرداران و لشگریان دلیر خود تا مدتی به نبرد ادامه داد تا توانست به واسط عقبنشینی کند. از آنجا به شوش رفت و به گردآوردی خراج پرداخته تا به جنگی دیگر پردازد. سپس به شوشتر راند، آنجا را محاصره و فتح نمود، حاکمی در آنجا گماشت و خود عازم فارس شد و سپاهی تدارک دید. در بازگشت از فارس در جندیشاپور اقامت کرد و با نیرویی که فراهم کرده بود آمادهی جنگ با خلیفه شد. در این هنگام (256 ه.) سخت بیمار شد و در بستر ناتوانی افتاد.
من این پادشاهی و گنج خواسته، از سر عیاری به دست آوردهام نه از میراث پدر یافتهام». یعقوب لیث – برگرفته از سیاستنامهی خواجه نظامالملک
امیریعقوب یازده سال و نه ماه امارت کرد و بر خراسان، سیستان، کابل، سند، فارس، کرمان و خوزستان تسلط داشت و در مکه و مدینه خطبه به نام وی میخواندند و او را «ملکالدنیا» مینامیدند. یعقوب، مردی شجاع و دلیر بود و در برابر سختیها ایستادگی بسیار داشت. او به تمام معنی یک سرباز وقتشناس، سختکوش، خشن و نافذ بود. کامیابی یعقوب در بیشتر لشگرکشیهایش به اطاعت سپاهیان از او مربوط میشد.
او مردی آهنین تصمیم بود. یکی از دشمنانش یعنی حسن بن زید، فرمانروای طبرستان او را از لحاظ عزم راسخ و اراده پولادیناش «سندان» نامید.(8)
یعقوب هرگز در اندیشهی تنآسایی و هوسجویی نیفتاد و بر اثر حسن تدبیر و زیرکی که داشت، در جنگها با عدهی کم بر جمعیت زیاد دشمن پیروز میشد. وی به یاریگری خداوند ایمان داشت و هرگز از ستایش او غافل نبود. به طوری که به گزافه گویند: «از باب تعبد، اندر شبانهروز، صدو هفتاد رکعت نماز زیادت کردی از فرض و سنت».(9)
چنین برمیآید که یعقوب هرگز ازدواج نکرد و در تاریخ نیز به آن اشاره نشده و نامی از فرزند یا فرزندانی از او به میان نیامده است. مسعودی در مروجالذهب مینویسد: «وسیلهی سرگرمی و تفریح او، تربیت افراد بود که آنها را نزد خود میخواند و کاردهای چرمین را که مخصوص ایشان ساخته بود به آنها میداد، تا در حضور وی با آن زد و خورد کنند».
یعقوب، مردی بردبار و شکیبا بود. بهتر از مردم معمولی غذا خوردن را، خیانت میدانست. اغلب در سفر و هنگام جنگ غذایش نان و پیاز بود که در ساق چکمهاش میگذاشت. او بیشتر بر قطعهی حصیری میخفت که حدود هفت وجب طول و دو ذراع (نزدیک به یک متر) عرض داشت. همیشه سپرش در کنارش بود و به آن تکیه میداد و هر وقت میخواست بخوابد، همین سپر را بالش قرار میداد و از بیرق سپاه برای روپوش استفاده میکرد. او راهنمایی بود برای آنانیکه میخواستند سلطهی عرب را بر ایران پایان دهند. یعقوب رهبر و معلم حقیقی ایرانیانی بود که در اندیشهی قیام برضد تسلط جابرانه و غاصبانهی خلیفه بر کشور خویش بودند.
وی با اینکه مدت زیادی حکومت نکرد، ولی در آبادگری و بازسازی مسجدها و بناهای خیریه کوشش بسیار نمود. یکی از بزرگترین و شگفتآورترین بناهای شهر زرنگ، مسجد جامع و به گفته نویسندهی تاریخ سیستان مسجد آدینهی آن بوده که در ماه رمضان هر سال سی هزار درهم از بودجه دولت صفاری وقف آن میشد و به دستور یعقوب منارهای از مس برای آن ساخته بودند.(10)
یعقوب به علت تعصب مذهبی «هرگز بر هیچکس از اهل تهلیل که قصد او نکرد شمشیر نکشید و پیش تا حرب آغاز کردی حجتهای بسیار بگرفتی، خدای را تعالی گواه گرفتی، و چون کسی اسلام آوردی مال و فرزند او نگرفتی».(12)
در احوال او گویند: مردی به عثمان توهین میکند، یعقوب به خیال اینکه مقصود از عثمان یکی از نجیبان سیستان است فرمان میدهد او را مجازات کنند ولی همین که به یعقوب گفتند عثمان، خلیفهی سوم است که مورد دشنام قرار گرفته، حکم خود را نسخ کرده میگوید: «من را با اصحاب کاری نیست».(13)
به هر حال اگر قیام یعقوب لیث را بر ضد خلافت با توجه به آنچه که خواجه نظامالملک در سیاستنامه شرح داده بررسی کنیم، باید بگوییم که یعقوب کشش شدیدی به پیروی از تشیع داشته است. همچنین در کتاب «مجالس المؤمنین» نوشتهی سید نورالله شوشتری که شرح زندگانی رجال بزرگ شیعه در آن آمده است صفاریان در زمرهی پیروان تشیع به قلم آمدهاند (14).
یعقوب توجهی عمیق به زندهسازی افتخارهای کهن ایران و ضبط و نشر خداینامه و شاهنامه داشت. چون دولت به یعقوب رسید، کسی را به هندوستان فرستاد تا نسخهای از کتاب تاریخ پادشاهان قدیم ایران را که در آنجا بود بیاورد (15) سپس ابومنصور عبدالرزاق بن عبدالله فرخ را که معتمدالملک بود دستور داد تا از زبان پهلوی به زبان فارسی منتقل کند و از زمان خسروپرویز تا یزدگرد را نیز به آن بیفزاید. ابومنصور دستور داد تا سعد بن منصور عمری به اتفاق چهارتن دیگر (تاج فرزند خراسانی از هرات، یزدان فرزند شاپور از سیستان، ماهو فرزند خورشید از نیشابور و سلیمان فرزند برزین از توس) تا سال 360 هجری قمری آن را تمام کردند (مقدمهی آن شاهنامه نیز به نام ابومنصور بوده و به این دلیل به شاهنامهی ابومنصوری معروف گشته و هنوز باقی است)(16) و در خراسان و عراق نیز نسخههایی از آن برداشته شده است.
چنین مشخص میگردد که یعقوب اصل کتاب را از هندوستان آورده، بعدها دقیقی آن را سروده و ابومنصور دستور ترجمهی آن را صادر کرده، و سرانجام فردوسی بهطور کامل آن را به نظم درآورده است. علت توجه یعقوب به این نکته را علاوه بر روحیهی میهنپرستی و ایرانخواهی و علاقهی او به زبان پارسی، فخر به نیاکان نیز باید دانست زیرا یعقوب خود را از فرزندان پادشاهان ساسانی میدانست.
یعقوب لیث، بنیادگذار شعر فارسی در ایران بود و در زمان دولت او شعر فارسی برای اولینبار رسمیت یافت و شاعران دربار خود را به سرودن شعر به زبان شیرین فارسی، ترغیب و تشویق نمود. پس از بازگشت پیروزمندانهی یعقوب از هرات، با در دست داشتن فرمان حکومت سیستان، کابل، کرمان و فارس، مردم سیستان با شادی و شعف از وی استقبال کردند و شاعران سیستان، اشعاری در مدح او سروده و از دلاوری وی ستایش کردند که البته این شعرها به زبان عربی بود.
پس از شنیدن بیتهایی از آن شعرها، یعقوب دبیر رسایل خود را که محمد بن وصیف نام داشت و در جمع نیز حاضر بود، خواست و دستور داد تا شعر به زبان فارسی گفته شود، که محمد هم چنین کرد.(17)
پس از محمد بن وصیف، بسام کُرد و محمد بن مخلد سگزی، شاعرانی بودند که در زمان یعقوب و تحت توجه و تشویق او شعر فارسی سرودند.
7
«من رویگر بچهام، به قوت دولت و زور بازو کار خود به این درجه رسانیدهام و داعیه چنان دارم که تا خلیفه را مقهور نگردانم از پای ننشینم». یعقوب لیث – برگرفته از احیاءالملوک
چون معتمد از اقامت یعقوب در جندیشاپور میترسید، برای دلجویی پیکی فرستاد و او را وعدهی امارت فارس داد. یعقوب فرستادهی خلیفه را پذیرفت. نزدیک بسترش شمشیری با مقداری نان و پیاز گذارده بودند، چون فرستادهی خلیفه پیام خویش بگذارد، یعقوب به وی گفت:
«به خلیفه بگو که من اکنون بیمارم و اگر بمیرم هر دو از دست یکدیگر راحت میشویم، اگر بمانم بین ما جز شمشیر نخواهد بود. این مال و ملک و گنج و زر به نیروی هوش و همت گرد آوردهام نه از پدر به ارث بردم نه از تو به من رسیده است. نیاسایم تا سرت به مهدیه فرستم و خاندانت را نابود سازم، یا به آنچه گویم عمل کنم یا به نان جو و ماهی و تره بازگردم».
بیماری یعقوب روز به روز شدیدتر میشد. یاران و برادرش، عمرو هرچه کردند از درمان و دارو نتیجهای حاصل نشد. سرانجام یعقوب پس از شانزده روز بیماری، در روز دوشنبه دهم شوال 256 هجری قمری برابر نهم ژوییه 879 میلادی درگذشت. او را در همان شهر نیاکانی، جایی که زمانی برترین آموزشگاه دانش روزگار خود بود به خاک سپردند.
در معجمالبلدان و در حدودالعالم نیز مزار یعقوب لیث را در جندیشاپور دانستهاند، شهری در 150-140 کیلومتری اهواز میان اندیمشک و دزفول که تپههای باستانی آن باقی است.
هرچند امروزه اثری از آن مزار موجود نیست اما گویند در روستای شاهآباد مزار امامزاده شاهابوالقاسم است که بنا به اظهار مردم محل حدود 30 تا 35 سال پیش کتیبهای به خط عربی بر آن گنبد وجود داشته که در آن نام یعقوب لیث، نخستین شهریار ایران پس از اسلام نوشته بوده است. به احتمال بسیار قوی این بنا همان آرامگاه یعقوب است.(20)
با اندکی دگرگونی و کوتاه شده از کتاب «گذری بر زندگی یعقوب لیث سیستانی، اولین شهریار ایران پس از اسلام و مؤسس سلسلهی صفاریان»، نوشتهی گروه مؤلفان (حسینعلی حیدرینسب، وحید کیخواهمقدم، حبیبالله جوان، محمدرضا برآهویی)، روابط عمومی دانشگاه زابل، 1380. بازنویسی: علیرضا افشاری
سر نوشتار برگرفته از عنوان مقالهٔ نسیم خلیلی (روزنامه شرق)
پینوشتها:
1- بزرگان سیستان، ایرج افشار سیستانی، مرغ آمین، ص 118، تهران 1367
2- تاریخ سیستان، به تصحیح ملکالشعرا بهار، کتابخانهی زوار، تهران 1314، ص 200
3- سیستان سرزمین ماسهها و حماسهها، محمد اعظم سیستانی، مطبعهی دولتی کابل، افغانستان 1369، ص103
4- بزرگان سیستان، ص 121
5- پایتختهای ایران، محمدیوسف کیانی، سازمان میراث فرهنگی کشور، تهران 1374، ص 341
6- تاریخ سیستان، ص 229
7- سیستان سرزمین ماسهها و حماسهها، ص 183
8- تاریخ دولت صفاریان، حسن یغمایی، دنیای کتاب، تهران 1370، ص 112
9- تاریخ سیستان، ص 263
10- پایتختهای ایران، ص 351
11- بزرگان سیستان، ص 135
12- یعقوب لیث، دکتر ابراهیم باستانی پاریزی، کتابخانهی ابنسینا، تهران 1353، ص 299
13- تاریخ دولت صفاریان، ص 113
14- تاریخ نهضتهای ملی، عبدالرفیع حقیقت، کتاب ایران، تهران 1348، ص 533
15- همان، ص 600
16- یعقوب لیث، ص 15
17- تاریخ نهضتهای ملی، ص 548
18- بزرگان سیستان، ص 130
19- تاریخ دولت صفاریان، ص 107
20- یعقوب لیث، ص 278
برگرفته از مجله افراز (نامه درونی انجمن فرهنگی ایرانزمین)، شمارهٔ هشتم، از تابستان 1384 تا بهر 1385 خورشیدی، صفحه 87 تا 91
با سپاس از ایران بوم
***
یعقوب پسر شمشیر – سرودۀ بانو هما ارژنگی
یعقوب لیث اثر شادروان استاد رسام ارژنگی
پیشگفتار
یعقوب پسر لیث سیستانی، رویگر زاده ای است که در سال دویست یا دویست و یک خورشیدی، در روستای قَرنین در نزدیکی شهر زَرنگ (زرنج) زاده شد.
وی نخست در جرگه عیاران در آمد. عیاری («ایاری» یا «ای یاری») نظام کهنی است که با عرفان ایرانی همواره در پیوند بوده و از دیدگاه مردمی بسی ارزشمند است. یعقوب و عیاران سیستانی، با ایستادگی و نبردی دلاورانه، استقلال ایران را به دست آوردند و پایه گذارِنوزایی فرهنگی ، ادبی و علمی گشتند.
وی یکی ازبرجسته ترین پیشوایان ایرانی پس از تازشِ تازیان( اعراب) است که در کوتاه کردن دست بیگانگان از این سرزمین فداکاری را به کمال رسانده است. وی پس از دو سده ، زبان پارسی دَری را به عنوان زبان رسمی دیوانی و درباری برگزید وفرمان داد تا تاریخ ایران کهن “خدای نامه” راکه در تازِش اعراب به حَبشه رفته و از آن جا به دَکن رسیده و پراکنده شده بود باز آوردند و دستور داد تا آن چه را که به زبان پهلوی نوشته شده بود به پارسی برگرداندند واز زمان خسرو پرویز تا پایان کار یزدگرد را بدان افزودند. وی سُرایندگان و دبیران را از به کار بردن زبان تازی(عربی) نهی کرد و در آستانه زوال زبان پارسی، عصر تازه ای گشود و راه را بر سُرایش شاه نامه و دیگر شاه کار های پارسی هموارنمود.
یعقوب، در سال دویست و چهل خورشیدی ،به یاری مردم سیستان نخستین دولت مستقل ملی پس از تازشِ تازیان را بنیاد نهاد وپیش از پرداختن به بخش های باختری( غربی) وشمال باختری(غربی) ، به امور اجتماعی شهر پرداخت.سپس خراسان، گرگان ،پارس و کرمان را آزاد کرد و آماده نبرد با خلیفه بغداد شد.
در سال دویست و پنجاه و شش خورشیدی به سوی بغداد لشگر کشید و با یورش برق آسا گروهی از دشمنان را به خاک افکند ولی با نیرنگ دشمن روبرو گشت و ناچار عقب نشینی نمود. از آن جا به شوش و شوشتر و پارس و جُندی شاپور رفت تا آماده رویارویی دوباره با خلیفه گردد ولی در بستر بیماری افتاد و بِدرود زند گی گفت.
یعقوب یازده سال و نه ماه پادشاهی نمود. وی بر خراسان و سیستان و کابل و سِند و پارس وکرمان و خوزستان فرمان روایی داشت. در مکه و مدینه به نامش خطبه می خواندند و او را ملک الدنیا می نامیدند. وی مردی دلیر، در برابر سختی ها مقاوم، وقت شناس ،سخت کوش ،بردبار ،شکیبا و نافذ بود . خوراکش ساده ، نان و پیاز و تره و ماهی بود. به هنگام خواب سپرش را بالش می کرد و برحصیری می خُفت. یکی از دشمنان به خاطر اراده پولادینش به وی فرنام( لقب) سِندان داده بود. مزار این بزرگ مرد سیستانی درچند فرسخی شهر دزفول در قَریه شاه آباد است. بسیاری بر این باورند که آن چه که به نام آرامگاه دانیال نبی از آن یاد می شود ، آرامستان یعقوب لیث می باشد.
هما ارژنگی
شب پرده میکشد به سرِ کلبه با درنگ
بر بوریا نشسته یـَلی، چهره آذرنگ
از تنگنای فتنۀ بیگانگان به تنگ
اندیشهاش رهایی ازآن یوغ وبند و ننگ
مامِ وطن به گوش دلش میزند نهیب:
تا کِی از این شکیب! تا چند از این درنگ؟!
اندوهگین، به دفترِ میهن کند نگاه
خواند به برگ برگِ وطن سوکنامه ای
نقشی نه از امیدی و رنگی نه از نشاط
نِی چنگ و رود و بانگِ سرود و چکامه ای
کشورنِزارِ فقر و اسیرِ غمِ خراج
مردم دچار نیستی و رنج و احتیاج
ای بس غرورِ خم شده در جست و جوی نان
دیگر نه از سخنور و از پارسی نشان
در کشورِغریب به بازارِ تازیان،
چوبِ حراج خورده به بالای گل رُخان
وان دلبران که گلبنِ این خانه بوده اند،
از دیده سیلِ اشکِ دمادم گشوده اند
یعقوب بر سیاهی شب خیره می شود
بر بارگاهِ ایزدِ جان سجده می برد
نالد که: ای خدای کهن ملکِ سروران،
این خاک را ز رستمِ دستان بُود نشان
هرگز مباد خانۀ بیدادِ دشمنان
من بر مدارِ دادم و بر دادگستری،
بیزارم از دروغ و بَری از ستمگری،
سوگندِ من به نار و به نور و به مهر و جان
دادارِ کردگار و فرازندۀ جهان
اینک، به نام و یادِ تو پیمان کنم درست
حاشا که رایِ من شود اندر میانه سست
با نقدِ جان ز ریشه من این فتنه بر کنم
سوزان شرر، به خرمنِ بیگانه افکنم
بازو گشاده، آن گزیده یَلِ ملکِ سیستان،
آن رویگر تبارِ جوانمرد و پهلوان،
پُتکِ گران گرفت به بازوی پر توان،
تا آورد دوباره به جو آبِ رفته را
وان آبروی خاکِ به خونابه خفته را
مردانه بود و نانِ جوین در نگاهِ او
گویی بهین خوراک و نکوتر نواله بود
یادِ شکوه و دولتِ دیرینِ سرزمین،
در جانِ او چو جوششِ مِی در پیاله بود
گُردِ نژاده ، با خرد و رای آهنین،1
سودای باژگونیِ بیگانگان گرفت
تاریخِ دیر پای و سخن گفتنِ دَری2
با کوششِ دوبارۀ او باز جان گرفت
وین سرزمینِ غم زده، توش و توان گرفت
لیک این همه بسنده نبودش به روزگار
از بیمِ بد نهادی آن تیره گوهران،
پیوسته دیده اش سوی بغداد خیره بود
وانگه که خسته جان به شبِ تار می غنود،
اندیشهاش ز دشمنِ مکار تیره بود
گویی روانِ مامِ وطن در سکوتِ شب،
در گوشِ او به نالۀ غمبار میسرود:
«تا دستگاهِ ظلمِ خلافت بود به پا
هرگز نمی شود دلم از چنگِ غم رها»
با آن که معتمد همه از بیمِ خشمِ او،*
وز آتشین گُدازۀ پیدا به چشمِ او،
فرمان نوشت و پنجرۀ آشتی گشود،3
فرمانِ او به سختۀ سِندان اثر نکرد
وان کهنه کینه را که غمی جاودانه بود،
دستانِ او ز سینهء سوزان بدر نکرد*
آنک سپاهِ جان به کفِ میرِ سیستان،
چون تیرِ تیزِ در شده از چلۀ کمان،
یا تندری که سینه شکافد از آسمان،
غُران به سوی دشمنِ ایران روانه گشت
جنگی گران بپا شد و جنگاورِسترگ
با تیغِ جان شکار پیِ تازیان گرفت
با رایتی تنیده در آن مهرِ آب و خاک،
رای شکارِ گرگِ بلند آستان گرفت
غافل ز حیله سازی و از دام گستری!
چون تیغِ بی امانِ دلیرانِ جم نژاد
در تار و پودِ دشمنِ دون رخنه می نمود،
ناگه به امرِ معتمد، آن خصمِ بد نهاد،
دستی به روی لشکریان دجله را گشود
دستی دگر شراره به دام و ستور زد*
یکسو لهیبِ آتش و یکسو شتابِ آب،
بانگ و خروش و ناله و فریاد و پیچ و تاب،
چون دشنهای به پیکرِگردِ غیور زد
آشفته میگذشت و به زندانِ سینهاش،
کوهی گران ز جوششِ خشم و نهیب داشت
در پشتِ دیدگانِ نم آلوده از غمش،
خورشیدِ خون گرفته، لهیبی غریب داشت
گویی لبانِ بی سخنش می کشد غریو:
«من ناگزیر می روم اکنون ولی بدان
تا هستم ای پلید مرا با تو کارهاست
گر مرگ ناگزیر گذارد مرا به خویش،
در سر مرا هماره هوای شکار هاست»
سِندانِ آهنین، پی درمان و چاره شد
رایش به درشکستنِ آن سنگِ خاره شد
با لشکری گزیده ز مردانِ کینه خواه،
آمادۀ نبرد و ستیزی دوباره شد
آه و فغان ز دشمنی چرخِ کژ مدار،
آیینِ کینه توزیِ این کهنه روزگار،
کاو ناگهان به پیکرِآن پیلِ استوار،
دردی گران نشاند و ربودش ز کف قرار
روز از غلافِ تیرۀ شب وارهیده بود
خورشیدِ زرنگار ز نو بردمیده بود
بر خیمه گاه سادۀ یعقوبِ قهرمان،
نقاشِ باد سایه و روشن کشیده بود
با چهره ای ز جوششِ اندیشه پر ملال،
گردِ گران ،به بسترِ خود آرمیده بود
نـَک قاصدی ز جانبِ بغداد می رسید
فرمانی از خلیفۀ شیاد می رسید*4
یک نامه هم به شیوۀ دلداری و کرم
از آن نمادِ فتنه و بیداد می رسید
چون پیکِ معتمد به ادب بر در ایستاد،
وان نامه و نبشتۀ او در میان نهاد،
یعقوبِ برگزیده هم او را به مهر خواند
قرصی ز نان و تیغۀ شمشیر در میان،
بر پیشگاهِ سفرۀ پر مایه اش نشاند
وانگه چُنین به شیوۀ مردان زبان گشود:
«مردی سپاهیام من وایران سرای من
خاکِ رَهش به دیده بُود توتیای من
با دشمنِ وطن نبود آشتی مرا
بر گو تو با خلیفۀ خود ماجرای من
گر مرگِ ناگزیر بود سرنوشتِ من،
گردد رها ستیزه گرِ بَد کنشتِ من
ور زانکه روزگارِ دگر باشدم به جا،
این تیغِ تیز و مرگِ هماوردِ زشتِ من
ور بختِ من سیه شود و روزِ او سپید،
نانِ جوین بهینه و شیرین خورشتِ من»
ازآن زمان گذشته خزان و بهارها
ویرانه گشته پیکرِاین خانه بارها
از روز های روشن و از شام های تار،
دارد وطن به سینه بسی یادگارها
یعقوب رفت و کشورِ ایران نمیرود
این سرزمین زبونِ انیران نمیشود
گویی روانِ مامِ وطن تا جهان بپاست،
چون خونِ تازه ای به رگِ گهنه میدَود
ما پیروانِ راهِ هزاران ستارهایم
بینام و بینشانه ولی بیشمارهایم
آیینه دارِ آن همه گُردانِ رفتهایم
گُردآفرید و رستمِ این گاهوارهایم
«یعقوب اگر نماند نمویم به ماتمش
پاینده باد کشورِ ایران و پرچمش
در گوشم این چکامۀ زیبا چه خوش نواست
ایران بجاست تا که بلند آسمان بجاست»5
پینوشتها:
1. گُردِ نژاده…- یعقوب خود را از فرزندان انوشیروان پادشاه ساسانی میدانست و آرزو داشت که بتواند نَسب خود را زنده کند.
در روایات آمده است که پس از تازشِ اعراب، کیخسرو و ماهان، دو پسر از فرزندان انوشیروان، به دزفول آمدند ودر پناه بزرگ مردی، استقرار جُستند و پس از بیش از دو سده، فرزندان کیخسرو، از بیم اعراب ، به دژ هفتواد کرمان رفتند ولیث پدر یعقوب ، به سیستان جا گرفت.
2.سخن گفتن دَری…..- یعقوب پس از شنیدن قصیدهایی که در ستایش وی به زبان عربی سروده شده بود و در حضور همگان،با آوای بلند گفت: چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت؟
این سخن تاریخی او سبب شد که منشیان وسرایندگان به پارسی روی آوردند و نامه های دیوانی را به پارسی نوشتند.از کارهایی که به دستور یعقوب انجام گرفت،
ترجمه تاریخ ملوک عجم،گرد آوری وتنظیم تاریخ فرهنگ وتمدن ایران از گاه کهن تا پایان کار ساسانیان است. بدین سان وی بنیانی نهاد که برپایه آن شاهنامه پدید آمد و زبان دری جان گرفت.
3.فرمان نوشت و……- هنگامی که یعقوب به خوزستان رسید و قصد بغداد کرد،معتمد خلیفه عباسی،از بیم او نامه ای نوشت ودر آن حکمرانی سرزمین هایی را که یعقوب خود بر آنها چیره شده بود به او بخشید. پاسخ تاریخی یعقوب به خلیفه خواندنی است.
4.دستی به روی لشکریان……- در رویارویی سپاه یعقوب با خلیفه،در دیر عاقول، نزدیک دجله،هنگامی که یعقوب و سوارانش از نهرآب می گذشتند، گماشتگان خلیفه به فرمان او بند را گشودند و آب همه صحرا را فراگرفت. آن ها همچنین از پشت اردوگاه و دام و بنه او را به آتش کشیدند. پنج هزار شترهمگی سوختند ومردان و اسبان بسیار از ضربه گروهه کور شدند. یعقوب نیز زخم برداشت.
5.فرمانی از خلیفه شیاد می رسید…..- هنگامی که یعقوب در بستر بیماری افتاده بود، فرستاده ای از سوی خلیفه رسید.خلیفه در نامه ای او را به خاطر جنگ طعنه زده و به فرمانبرداری خوانده و امارت عراق و خراسان را به وی پیشنهاد کرده بود.
6.یعقوب اگر نماند……دو بیت پایانی سروده، برگرفته از چکامه زیبای”پاسخ یعقوب”،سروده چکامه سرای توانمند،زنده یاد: پژمان بختیاری است که روانش به سپنتا مینو باد.
هما اارژنگی – تهران
دهم اسفندماه 1392
برگرفته از ایران بوم
***
آرامگاه یعقوب لیث صفاری، دزفول
عکاس: حسین زندی
***
مسئله قومی ایران؛ دو روشنگری و دو هشدار / داریوش همایون
بحث دربارة اقوام ایرانی یا به اصطلاح مسئله قومی ایران را باید با دو روشنگری آغاز کرد: نخست دربارة تاریخ و دوم درباره اصطلاحات (ترمینولوژی.)
از نظر تاریخی موقعیت ایران بکلی با هر کشور دیگری که در دنیای کنونی با مسئله قومی روبروست تفاوت دارد. ایران نه مانند عراق بطور مصنوعی از اقوام گوناگون در یک سرزمین قراردادی بوجود آمده است؛ نه مانند روسیه یا ترکیه با تصرف سرزمینهای دیگران به حدود کنونی خود رسیده؛ نه مانند سویس از یک میثاق میان چند قوم تشکیل شده است؛ و نه مانند یوگسلاوی آن را از سرِ ناچاری سر هم بندی کردهاند.
ایران یک ملت تاریخی است. اگر با هگل (در بافتار دیگری) همآواز نشویم که ایران نخستین ملت تاریخی است، باری از قدیمترین ملتهای تاریخ است. اقوام ایرانی که امروز در خاک ایران میزیند از آغاز تاریخ ایران در همین جا و زیر همین نام (در صورتهای گوناگون آن) با هم زیستهاند. خواهران و برادران آنها اکنون در سرزمینهای فرارود (ماوراءالنهر) و میانرودان (بینالنهرین) یا ترکیه یا قفقاز یا پاکستان و افغانستان به سر میبرند. اینان در پنج سده گذشته به شمشیر مهاجمان خارجی از ایران جدا شدهاند. ما امروز بر آنها ادعائی نداریم و تنها میخواهیم نزدیکترین روابط را با آنها داشته باشیم. اقوام عرب و ترکمان نیز که در خاک ایران به سر میبرند باز با پیشینه دو هزارساله و هزار ساله خود در ایران در این ماهیت تاریخی که ایران است انباز شدهاند. آنها دیگر کمتر از هیچ یک از ما ایرانی نیستند. ایران مجموعهای از سرزمینها و اقوام فتح شده نیست. بسیاری از اصطلاحات و تعبیراتی که در این گونه بحثها بکار میرود ارتباطی به ایران ندارد. ستم ملی در کشوری که ستمکشان مدتها حکومت را در دست داشتهاند و مردمانش در هزار و سیصد سال گذشته بیشتر در زیر حکومت بیگانگانی بودهاند که سرانجام در این ملت حل شدند یک اصطلاح وارداتی بیربط است. تُرکمانان و اعراب ایرانی بازماندگان فاتحان گذشته این سرزمین هستند و امروز هم با آنان رفتار مغلوب نمیشود.
ملت، قوم، خلق و ملیت را نمیتوان به همین شیوه سهلانگارانه و دلبخواه گروهی از کُردان و چپگرایان افراطی و پانترکیستها بکار برد. از ملت تعریفهای گوناگون کردهاند. اما مهمترین عنصر در هر تعریفی تاریخ است، یک گذشته و خاطره مشترک که مردمان را با رشتههای مادی و معنوی به هم میپیوندد. قوم آن عنصر تاریخی را که در ملت هست ندارد. اقوام ایرانی هیچ کدام تاریخ مشترکی جدا از ایران ندارند، تاریخ اقوام ایرانی همان تاریخ ایران است ـ از اشتراک در فرهنگ و خون و سود میگذریم. فرهنگ و خون همه ما کم و بیش آمیخته است و سود واقعی همة ما در یکپارچه نگهداشتن این کشور و بالا بردن این ملت است.
این اقوام سهم خود را در حکومت بر ایران داشتهاند. تبعیض سیاسی در میانشان کمتر بوده است. افراد به دلیل وابستگی قومی به شغلی نمیرسیدهاند یا کنار گذاشته نمیشدند. قدرت سیاسی مدتهاست در ایران جنبه قومی ندارد. در ایران کسی به این نمیاندیشد که فلان مقام بالای سیاسی یا نظامی خراسانی یا کُرد یا آذربایجانی است. این مردم در کنار هم از این سرزمین دفاع کردهاند. کُردها در پادشاهی اردشیر هخامنشی با سپاه ده هزار نفری یونانیان جنگیدند (آناباز). فرزندانشان در زمان شاه عباس برای دفاع از خراسان کوچ کردند و بیش از دویست سال مرزبانان شمال خاوری ایران بودند. آذربایجانیان بیشترین قربانیان را در جنگهای دویست ساله با تُرکان همزبان دادند. ایرانیان هر چه هم از یکدیگر دور افتاده یا با یکدیگر در کشاکش باشند بهم نزدیکند و با رشتههای تاریخ و فرهنگ خود بخود بسوی هم کشیده میشوند. ملتسازان و تاریخسازان در برابر این پدیده زبون ماندهاند.
خلق معادل عربی مردم است و مردم چنان واژه کلی نامشخصی است که بهرهای در این بحث از آن نمیتوان گرفت. تصادفی نیست که محافل و نویسندگان معینی از خلق دست کشیدهاند و در برابر قوم واژة ملیت را عَلـَم کردهاند. ملیتهای ایرانی اصطلاح مؤدبانه و نه چندان پوشیدهای است که بجای ملتهای سرزمین ایران که گویا چند ملتی یا به گفته آنان کثیرالملّه است بکار میرود.
ما بیش از صد سال است ملت و ملیت را در مفهوم امروزی و اروپائی آن بکار میبریم و پس از اینهمه مدت باید تصور درستی از آن داشته باشیم. ملیت مفهومی در برابر ملت نیست، صفتی است که ملت به افرادش میدهد. ما ملیت ایرانی داریم؛ تا وقتی که این سرزمین با این مردم برجاست افرادش ملیتی جز ایرانی ندارند. از ملیتهای ایرانی سخن نمیتوان گفت. آنجا که اصطلاح چند ملتی و چند ملیتی رواجی تمام داشت اتحاد جماهیر شوروی بود که جانشین سخت گیرتر و مطلقتری از “زندان ملتها و اقوام” یعنی امپراتوری روسیه گردید.
«مسئله ملی» که استالین نوشت و عمل کرد هیچ ارتباطی به وضع ایران ندارد که هنوز راهنما و دستور عمل چپگرایان افراطی است. استالین میخواست نظام تازه را بر سر سرزمینهایی که برای بار دوم در صد سال فتح میشدند تحمیل کند. استدلالهای او مصرف محدود در آن زمان و مکان معین داشتند و برهان قاطعش هم نه آن نظریه سازیها بلکه سرنیزه ارتش سرخ بود.
آنها که از قوم میپرهیزند و جامه ناساز ملیت را بر آن میپوشانند از نظر واژگانی نیز پایه استدلال خود را سُست میکنند. ما هنگامی که از ملیت سخن میگوئیم مقصودمان «از ملتی بودن» است. دست کم برای آنها که این فرایافتها را در زبان خود بطور دقیق بکار بردند ملیت چنین دلالتی دارد: Nationality, Nationalité. ما در فارسی تابعیت را نیز مترادف ملیت بکار میبریم، چنانکه در فرانسه یا انگلیسی. تابعیت تعبیر رسمی و اداری ملیت است.
به همین ترتیب «ملت فارس» و «فارسها» و «ناسیونالیسم فارسی» اصطلاحات گمراه کنندهای هستند که گاه با مقاصد زهرآگین بکار میروند. ما هرگز ملت فارس نداشتهایم. پارس و فارس را دیگران برای نامیدن ما (ایرانیا) بکار بردهاند، چنانکه در مورد آلمانیها و یونانیان و لهستانیان شده است. مردم استان فارس خود را ملت فارس نمینامند و حداکثر از فارسیها و نه فارسها سخن میگویند. حتی فارسی نام اصلی زبان ملی ایران نیست و از سوی همه مردم ایران بر زبان دری گذاشته شده است. در ناسیونالیسم فارسی بسیاری از کُردان و آذربایجانیان و گیلکها، مازندرانیان و بلوچان که زبان مادری هیچ کدامشان فارسی نیست از فارسی زبانان در میگذرند. زیرا این زبان از تهران و فارس برنخاسته است. هزار و دویست سال همه مردم این سرزمین آن را پیش بردهاند، از نظامی شاعر ترک جمهوری باکو (همه عالم تن است و ایران دل) تا لوکری که به دربار سامانی آمده بود و با آنکه «بخارا خوش تر از لوکر، خداوندا تو میدانی» به زادگاهش بازگشت که «ولیکن کُرد نشکیبید از دوغ بیابانی.»
ناسیونالیسم فارسی مانند ناسیونالیسم ایرانی به طور کلی، یک روحیه دفاعی و نگهدارنده است. ناسیونالیسم فارسی خود را رو در روی کُردی یا تُرکی آذری نمیبیند. آنچه این زبان را تهدید میکند حتا عربی نیست، انگلیسی است. سخن گفتن بخشهایی از مردم ایران به زبانهای غیرفارسی یا غیرایرانی در چهارچوب یک کشور واحد مشکلی نیست و نخواهد بود. هجوم انگلیسی به فارسی مسئله ماست و ناسیونالیسم فارسی در برابر آن لازم است.
*
بحث قومی یا بحث ملیتها بیشتر از سوی حزب دمکرات کردستان پیش کشیده میشود، و چپگرایان افراطی که دیگر ظاهراً موضع و موضوعی ندارند و به فدرالیسم و ستم قومی پناه بردهاند. در اینجا و آنجا به آذربایجانیانی نیز میتوان برخورد که یا میگویند تُرک هستند و ایرانی نیستند و یا ظریفتر عمل میکنند و در واقع دنبال همان برنامهای هستند که در بیرون مرزهای ایران طرح ریخته میشود. آنها بیشتر با کُردان همگام میشوند و از آنها نیرو میگیرند زیرا در تودههای آذربایجانی چنین مسائلی کمتر در میان است. با آنکه آذربایجانیان تفاوت زبانی بیشتری با گروههای زبانی ایرانی دارند از نظر احساس ملی ایرانی همواره در صف مقدم ایرانیان بودهاند. تاریخ ایران چند سدهای، در همین سدههای اخیر، اساساً تاریخ آذربایجان بوده است، که در آغاز تاریخ نیز بود.
جز آنها که آشکارا درپی جدا کردن کُردستان یا آذربایجان از ایران هستند، دیگران مسئله قومی را از نظر فرهنگی و اداری و سیاسی پیش میکشند: زبان محلی در برابر زبان ملی در آموزش، رسانهها و در اداره چه جائی باید داشته باشند؟ اختیارات اداری مردم در هر محلی چه اندازه باشد و نوع رابطه واحد محلی (کُردستان) با حکومت مرکزی چه باشد ـ خودمختاری، فدرالیسم؟
سخنگویان حزب دمکرات کردستان از تأکید بر این موضوع خسته نمیشوند که مسئله قومی یا به قول خودشان مسئله ملیت کُرد در ایران با بقیه استانها و مناطق تفاوت دارد. پارهای از آنان تا آنجا میروند که ضمن دفاع از رجوع مسئله به همه پرسی میگویند در هر محلی از خود مردم محلی باید مستقلاً همه پرسی شود. یک همه پرسی سراسری نیز برایشان بس نیست. هر دِهی باید در یک همه پرسی مستقل تصمیم بگیرد که آیا ملیتی است و میخواهد جدا شود یا نه؟
برای بقیه ایرانیان مسئله قومی اگر طرح شود ارتباطی به یک استان یا منطقه ویژه ندارد. مسئله فرهنگی و اداری در همه جا هست و در همه جا باید یک راه حل داشته باشد. مشکل این بقیه ایرانیان با حزبی چون دمکرات کُردستان در همین «حالت ویژه» است. چرا کردستان «مورد ویژه»ای است؟ زیرا پشت فرمان حزب دمکرات کردستان رهبریهای کُردان عراق و ترکیه نشستهاند. حزب دمکرات کردستان با سرعت آنها حرکت میکند.
کُردهای ترکیه و عراق در سده شانزدهم از ایران جدا شدند. تا خلافت عثمانی بود، اقوام گوناگون مسلمان در آن سرزمین، جز شیعیان، بیشتر به چشم همکیش نگریسته میشدند تا گروه قومی. پس از جنگ جهانی اول، کُردهای پیرامون منابع نفت کرکوک را به عراق نوساخته دادند که ارتباط چندانی با عراقیهای دیگر نداشتند. در خود ترکیه نیز دولت ـ ملت ترک جای خلافت اسلامی را گرفت و کُردها تُرکهای کوهستانی خوانده شدند تا مشکل نظری ماهیت سیاسی تازه «حل» شده باشد.
امروز آنچه در عراق یا ترکیه میگذرد بازتاب خود را در حزب دمکرات کردستان مییابد. ما تنها با این حزب سر و کار نداریم و باید پیوسته خواستها و برنامهها و طرحهای گروههای کُرد را در عراق یا ترکیه نیز در نظر آوریم. در این حزب بسیار عناصر هستند که جز یک دولت کردستان از چهار کردستان ترکیه و عراق و ایران و سوریه آرزوئی ندارند. آرزوی آنها هیچ ارتباطی به واقعیات جهانی و منطقهای ندارد. خودشان نیز هیچ ارتباطی به واقعیت وضع ایران و منافع ملی ایران ندارند.
آنها از ملیت کُرد دم میزنند و در همان حال فرایافت ملت ایران را همزبان با پارهای سخنگویان چپ استهزا میکنند. میگویند در یک نظام فئودالی چگونه ملت ایران میتوانسته است پدید آید؟ پاسخش این است که همان گونه که ملیت کُرد میتوانسته در کردستانی که هنوز بیشتر فئودالی است پدید آید، کسانی که سه هزار سال تاریخ و سرنوشت مشترک را برای تشکیل یک ملت بس نمیدانند به آسانی خلقها و ملیتها و چند ملیتی و چند ملت میسازند.
*
اگر مسئله قومی را در چهارچوب مسائل فرهنگی و اداری و سیاسی و آزاد از تأثیرات خارجی ـ خواستهای کُردان ترکیه و عراق یا طرحهای پان ترکیستی بررسی کنیم چندان مسئلهای نمیماند. جامعه ایرانی صد سالی در راه نوگری و تجدد پیش رفته است. ما بسیاری تجربههای گرانبها اندوختهایم. از تحولات صد ساله گذشته جهان که با هزار سال پیش از آن برابری میکند درس گرفتهایم و پارهای از حساسیتهای پیشین را از دست دادهایم. بسیاری از ضرورتها و محدودیتهای دهههای پیش دیگر در میان نیست. ایران به یگانگی ملی، به تشکیل یک دولت ـ ملت رسیده است و با آنکه در همسایگی ایران هنوز هستند دولتهایی که چشم به بخشهایی از خاک ایران دارند، امپراتوری روسیه که دو سده بزرگترین خطر برای تمامیت ایران بود از هم پاشیده است. ما دیگر بر سر نگهداری خود با یک ابرقدرت روبرو نیستیم.
تعهد به اعلامیه جهانی حقوق بشر که در میان ایرانیان دارد پیوسته نیرومندتر میشود موضوع را به مقدار زیاد حل کرده است. نیازهای یک استراتژی کارآمد توسعه نیز بقیهاش را حل میکند. ما نمیتوانیم از حقوق بشر دم بزنیم و جمهوری اسلامی را از این نظر محکوم بدانیم و با حق اقوام ایرانی در سخن گفتن و آموزش دیدن به زبان مادریشان مخالف باشیم. همچنین نمیتوانیم به پیشرفت سریع اقتصادی و اجتماعی ایران در یک چهارچوب دمکراتیک بیندیشیم و عدم تمرکز و خودگردانی استانها را کارآمدترین شیوة اداره کشور نشماریم. حکومت باید غیرمتمرکز باشد و اختیارات اداری میان حکومت مرکزی و حکومتهای محلی پخش شود. منظور از حکومتهای محلی، انجمنها و مجلسهای انتخابی و مقامات اجرائی مسئول در برابر آنهاست.
پدران انقلاب مشروطیت منطق عدم تمرکز و خودگردانی را در بستر کلی تعهد به آزادی و ترقی از همان آغاز پذیرفتند. انجمنهای ایالتی و ولایتی که در قانون اساسی مشروطیت آمد از شناخت مشکل اداری و سیاسی کشور سرچشمه میگرفت. اگر آن بخش قانون اساسی، مانند پارهای بخشهای حیاتی دیگر اجرا نشد بخشی از گناهش به گردن نیروهای مخالفی است که به براندازی حکومت ازهر راه و به هر بها کوشیدند و از دهة بیست این سده برای برای تجزیه ایران در خدمت شوروی قرار گرفتند. ما گناه حکومتها را ندیده نمیگیریم ولی باید اوضاع و احوالی را که آن حکومتها در آن عمل میکردند نیز در نظر آوریم. امروز برای نسل جوان ما دشوار است که سنگینی وظیفهای را که دو نسل ایرانی از اوایل این سده برای نگهداری یکپارچگی ایران و استواری وحدت ملی ما در شرایط غیرممکن کشیدند احساس کند. آن دو نسل بسیار اشتباه کردند و در بسا جاها کوتاه آمدند ولی این کشور را یکپارچه نگه داشتند.
اما برخلاف حکومت، حاکمیت بخش بردار نیست. در ایران حاکمیت یکی خواهد بود. حاکمیت از سوی مردم ایران به مجلس و “دولت” (در واقع قوه اجرائی) مسئول در برابر آن واگذار میشود و این برای کشوری در شرایط ایران پس از جمهوری اسلامی جنبه حیاتی خواهد داشت. تمامیت و یگانگی ملی ایران و توانائیاش برای بازسازی و جبران زیانها و ویرانیهای رژیم آخوندی با بهرهگیری از منابع کشور برای توسعه و پیشرفت همه مناطق در گرو یک حکومت مرکزی نیرومند دمکراتیک است. اگر منظور از خودمختاری و فدرالیسم تقسیم حاکمیت باشد به هیچ توافقی نمیتوان رسید. اما اگر خودگردانی و حکومتهای محلی بخواهند؛ اگر بخواهند در چهارچوب ایران اختیار اداره کارهای خودشان را داشته باشند کمتر کسی در برابرشان خواهد ایستاد.
کسانی که از سویس و آلمان مثال میآورند که هیچ با ایران قابل مقایسه نیستند میتوانند از فرانسه و انگلستان نیز یاد کنند. در فرانسه و انگلستان رژیمهای واحد، نه فدرال، توانستهاند به درجات بالای خودگردانی و حکومتهای محلی برسند. فدرالیسم نه در همه جا لازم است نه سودمند. در ایران با توجه به گرایشهای تجزیه طلبانهای که از آغاز این قرن از پشتیبانی خارجیان برخوردار بوده به هیچ وجه نمیتوان با حاکمیت ملی بازی کرد. و بعد هم موضوع نفت و گاز در میان است. دو سه استان ایران باید جور بقیه را بکشند. ساختار فدرال که «مورد ویژه» نمیشناسد در این باره دشواریهای نالازم پیش خواهد آورد. تا جائی که پای تجزیه کشور و طرحهای دور و دراز و نه چندان نهانی در میان نباشد هیچ کس اولویتهای برکشیدن ایران را از حاشیه جهان سومی آن فدای سرکوبی زبانهای دیگر نخواهد کرد. این اولویتها البته ایجاب میکند که همه مردم ایران یک زبان مشترک داشته باشند و این زبان بتواند نیازهای آموزشی و علمی آنان را بر آورد. در امر آموزش نیز مانند اقتصاد نباید مکتبی و ایدئولوژیک بود. باید به انرژی و هزینههایی که یک کشور میتواند از آن برآید توجه کرد. یک زبان مشترک از نظر گسترش آموزش، رسانهها و صنعت نشر کارآمدتر است.
دشورایهایی که آموزش فارسی در آذربایجان ببار آورده و با آن روبرو بوده از «ستم ملی» برنخاسته است. منابع ناچیز در برابر نیازهای شگرف و شیوههای نادرست آموزشی سهم بزرگتری در آن داشته است. آموزش دادن کودکان به دو زبان آن چنان مسئله ناگشودنی با ابعاد تراژیک نیست که جلوه میدهند. اگر دوزبانه بودن کودکان کُرد یا آذربایجانی گناهی نباشد با شیوههای درست آموزشی و منابع کافی به آن میتوان رسید.
درباره واپسماندگی استانهای آذربایجان و کردستان نسبت به تهران نیز همین برداشتهای نادرست تبلیغاتی را میبینیم. صرفنظر از آنکه استراتژی توسعه ایران در آینده باید از اشتباهات گذشته درس بگیرد و ما خواهیم توانست در آینده به رشد هماهنگتر اقتصادی دست یابیم. باید واقعیاتی را درباره آذربایجان و کردستان روشن کنیم. آذربایجان تا نیمههای دهه ۱۹۲۰ شاهراه بزرگ بازرگانی ایران بود. رونق اقتصادی آن از اینجا بر میخاست، و از مبادلات گستردهای که با قفقاز داشت. از آن پس به ملاحظات سیاسی و ترس روزافزون ایران از مقاصد شوروی، روند بازرگانی ایران تغییر کرد و راه بازرگانی از طریق شوروی اهمیت خود را از دست داد. مبادلات با قفقاز نیز به دلیل سیاستهای اقتصادی استالین محدود شد. این سیاستها به اندازهای برای ایران تهدیدآمیز بود که رضاشاه برای رویاروئی با آن بازرگانی خارجی را در انحصار دولت قرار داد.
ولی از همه مهمتر غیراقتصادی بودن راه بازرگانی از خشکی بود. با گسترش روزافزون حجم مبادلات خارجی ایران به ناگزیر راه دریا اهمیت روزافزون پیدا کرد. بندرهای جنوب گسترش یافتند و راهآهن سراسری که از ترس لشکرکشی شوروی تا مرز آن کشور امتداد نیافت اهمیت بازرگانی آذربایجان را پاک از میان برد.
سیاستهای آگاهانه حکومت مرکزی نبود که آذربایجان را فقیر کرد. همه استانهای ایران به سود تهران بطور نسبی فقیر شدند یا چنانکه باید پیش نرفتند. این روندی است که در همه کشورهای جهان سومی میبینیم. اما سیاستهای آگاهانه حکومت مرکزی بود که در دهههای شصت و هفتاد تبریز را مرکز صنعت سنگین ایران ساخت. در کردستان نیز تا آنجا که میشد صنعت را گسترش دادند. اما کردستان نیاز به سرمایهگذاریهای سنگینتر دارد زیرا ظرفیت اقتصادی آن محدودتر است.
این بحث مسئله قومی ایران را باید با دو هشدار به پایان برد. ما باید در همین جا به روشنی هر چه بیشتر بدانیم که فرا آمدهای این بحث، اگر اندیشه جدائی پشت سرش باشد چه تواند بود؛ چه احتمالاتی بیشتر است؟
نخستین هشدار آن است که اکثریتی، اکثریت بسیار بزرگی از ایرانیان تا پای هر چه، در دفاع از یکپارچگی و یگانگی ملی خواهد ایستاد. بر این موضوع باید تأکید کرد که جای تردید برای کسی نماند، تا پای هر چه. این را تاریخ و روانشناسی این ملت میگوید. هر چه هم ملت ایران را قبول نداشته باشند تفاوت نمیکند. بارها در تاریخ ما روی داده است، تا همین اواخر، و باز روی خواهد داد. در برابر خطر تجریه ـ نامش را فدرالیسم بگذارند یا خودمختاری ـ همه اجزای این اکثریت با هم یکی خواهند شد. اختلافهای سیاسی و گروهی را کنار خواهند گذاشت.
دومین هشدار آنست که اگر کار به جدا کردن اقوام ایرانی از هم بکشد نمونه چکسلاوکی تکرار نخواهد شد. آنچه روی خواهد داد تکرار یوگسلاوی خواهد بود، با ابعاد بسیار بزرگتر. در ایران اقوام به روشنی و سرراستی چکها و اسلواکها با هم فاصله ندارند و بسیار بیش از یوگسلاوی در هم تنیدهاند. جدا کردنشان پاکشوئیهای قومی گستردهتر و خونینتر خواهد خواست. پیش از هر چیز باید پان ترکیستهای جمهوری آذربایجان تکلیف نقشه آذربایجان خود را با نقشه کردستان بزرگ آینده روشن گردانند. این گونه که دو طرف ادعا دارند بر سر این نقشهها در حدود همدان بایست نبردهای خونین روی دهد.
در اینجا نیازی به تفصیل درباره ابعاد بینالمللی مسئله نیست. ترکیه در جمهوری آذربایجان نه تنها با ایران بلکه روسیه و آمریکا نیز (پشت سر ارمنستان) روبروست. شکست پان ترکیستها در باکو باید ضربهای هشیار کننده بوده باشد. پان ترکیسم پایههای لرزانی دارد. ترکیه زیر فشار واقعیات ناگزیر خواهد بود رؤیاهای پرهزینه تورگوت اوزال را رها کند. در سرزمینهای امپراتوری رؤیایی ترک مردابها وسردابها فراوانند.
کردانی که خواب کردستان بزرگ میبینند نباید از پشتیبانی نیمبند کنونی غرب از کُردان عراقی بیش از اندازه غره شوند. ترکها در آن بالا نخواهند گذاشت که رشته کار از دست برود. دولتهای غربی کُردان را در برابر حکومت بغداد نگهداشتهاند، اما برای همین عملیات به ترکیه نیاز دارند ــ همچنانکه کُردان عراقی برای دریافت خواربار و ملزوماتی که از راه ترکیه میرسد. برای باز نگهداشتن این راه آنها هم اکنون در کنار واحدهای ارتش ترکیه با حزب کارگران کُرد جنگیدهاند ــ دنباله سُنّت پنجاه ساله گذشته که پیادگان شطرنج قدرتهای منطقهای و ابرقدرتها بودهاند. برای کُردان ایران خانهای آسودهتر از ایران نیست. جدا افتادن کُردان از یکدیگر یک واقعیت پانصدساله است. بسا اقوام دیگر در وضع آنها هستند. کوشش برای تشکیل دولت واحد کُردستان به بهبود وضع اجتماعی و فرهنگی کُردان در عراق و ترکیه کمک نخواهد کرد و در ایران مردم را، حتا سرسختترین مخالفان را، درپشت رژیم جمهوری اسلامی متحد خواهد گرداند. برای نگهداری این رژیم بهتر از این راهی نخواهد بود که مردم متقاعد شوند گزینشی جز میان جمهوری اسلامی و تجزیه ایران نخواهد داشت.
ما در این روزگار، روبرو با اینهمه چالش در بیرون و درون، بیش از همیشه نیاز به یگانگی و بر روی هم ریختن نیروهایمان داریم. سخنگویان حزب دمکرات کردستان اعلام میکنند که حاضر به گفتگو و روبرو شدن با مشروطه خواهان نیستند. این یک اعلان جنگ است. ما به این اعلان جنگها عادت داریم و باکی نیست. اما آیا این است آن ایرانی که میخواهیم در آینده بر روی ویرانههای جمهوری اسلامی بسازیم؟
***
عشق به زبان فارسی در عشق آباد
۰۴ دی ۱۳۹۷
متحانات ترم پاییز فارسی آموزان در محل نمایندگی فرهنگی عشق آباد ترکمنستان در حالی برگزار شد که جمعیت پور شور فارسی آموزان به بیش از ۵۰۰ نفر می رسید.
امتحانات ترم پاییز فارسی آموزان در محل نمایندگی فرهنگی عشق آباد ترکمنستان در حالی برگزار شد که جمعیت پور شور فارسی آموزان به بیش از 500 نفر می رسید.
به گزارش روابط عمومی بنیاد سعدی، امتحانات آخر ترم در دو روز متوالی به صورت کتبی و شفاهی برگزار شد و فارسی آموزان در قالب 12مقطع و 38 کلاس پس از یک ترم آموزشی به رقابت پرداختند.
بنابراین گزارش، عشق به زبان فارسی در کشور ترکمنستان هر روز بیشتر می شود چنانکه از 612 فارسی آموز در مقاطع مختلف در این دوره ، 503 نفر در جلسه امتحانات آخر ترم حضور داشتند و این ریزش حداقلی زبان آموزان و حضور پر شکوه در آزمون پایان ترم از شور و عشق بی نظیر آنان در ده سال گذشته حکایت می کند.
نتایج ارزیابی ترم پاییزه فارسی آموزان در سال تحصیلی جاری نشان از رشد کمی و کیفی آموزش زبان فارسی در ترکمنستان به نسبت سه سال گذشته دارد.
کلاسهای آموزش زبان فارسی در ترکمنستان، هر ترم بر اساس استاندارد مرجع بنیاد سعدی از مقدماتی تا پیشرفته در سطوح مختلف تحصیلی و سنی برگزار می شود. همچنین در پایان سطح ماهر، دوره ترجمه و ایرانشناسی نیز برای علاقه مندان به زبان و ادبیات فارسی به شکل تخصصی تر تشکیل می شود.
در حال حاضر شرکت کنندگان فارسی آموز در کلاسهای ترجمه و خوشنویسی نیز به 50 نفر می رسیدند که ارزیابی آنان به صورت پژوهشی و بر اساس تکالیفی است که شامل ترجمه از فارسی به ترکمنی، از ترکمنی به فارسی، نوشتن انشاء، نوشتن خط خوش و دیگر کارهای علمی می شود.
***
شفیعی کدکنی را به دلیل نداشتن کارت به دانشگاه راه ندادند
روز گذشته محمدرضا شفیعی کدکنی، استاد برجسته دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، در اتفاقی نادر، از ورود به دانشگاه بازماند.
در روز سهشنبه بهرغم حضور دانشجویان در کلاس درس، کلاس به علت عدم حضور استاد تشکیل نشد، حال آنکه به مدت بیش از یک ساعت، فاصله استاد از محل تشکیل کلاس فقط ۵ دقیقه بود و استاد کماکان پشت درهای دانشگاه مانده بود. علت این اتفاق، همراه نداشتن کارت پرسنلی توسط دکتر شفیعی کدکنی بود که به همین جهت، انتظامات مانع از ورود وی به دانشگاه شدند
ایلنا
***
یادی از سیاوش
8 دی ماه سالروز درگذشت سرور سیاوش صفارپور را به خاندان ایراندوست صفارپور، دوستان و آشنایان، هموندان و هواداران حزب پان ایرانیست و همه ملی گرایان و ایران دوستان دل آرامی گفته و برای همه آرزوی موفقیت در راه آرمانهی وی را داریم.
***
حزب پان ایرانیست
همبستگی ملی . یکپارچگی ایران . حاکمیت ملت
هم میهن گرامی: برای ایرانی یکپارچه، آزاد، آباد، سربلند و دمکرات با حاکمیت ملت به ما بپیوندید
کنون ای هم وطن ای جان جانان / بیا با ما بگو پاینده ایران
درخواست هموندی
نامه پان ایرانیسم در شبکه های اجتمایی
تارنما: www.paniranism.info
فیسبوک: facebook.com/nameh_paniranism
تویتر: twitter.com/paniranism
تلگرام: t.me/Naameh_Pan